سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نا مه مو بخون سید !

به نام خدایی که منو عاشق تو کرد با اینکه می دونست من لیاقتشو ندارم

سلام سید

خیلی وقته برات چیزی ننوشتم نه اینکه حرف نداشته باشم نه ! دل گفتن ندارم...

سید می خواستم حال امیرحسینو بپرسم...الان باید حسابی بزرگ شده باشه نه؟ می تونم تصورش کنم شیطون و متین...عین تو؟ نه ! تو فقط مظلوم و متین بودی...

سید می دونی حساب روز و ساعت و ثانیه رو داری ؟ نه ! نداری ! برای من که سخت می گذره باید حساب هرلحظه رو داشته باشم نه تو...

سید دیگه رسیدم آخرای خط، می دونی کجا ؟ دقیقا به اون کوچه بی بستی که ازش می ترسیدم:(((

خیلی وقته می خوام برات بنویسم نمیدونم چرا حالا قسمت شد...لبخند میزنی ؟ نه سرحرفم هستم...اگه دیدی از این کلمه استفاده کردم بخاطر این بود که....گیر دادیا سید !!!

سید ! نامه مو می خونی ؟ ته دلت چی میگی ؟ می خندی ؟ دلت برام می سوزه ؟ یا...؟

نمیدونم با چه حسی می خونیش اما بدون دارم با اشک تایپ می کنم...

به امیر حسین بگو دلم می خواست براش سنگ تموم بذارم حیف که نشد:(((

حیف که تو و امیر حسین شدین یه بغض بزرگ تو زندگیم که نه می تونم گریه ش کنم نه فرو ببرمش:((

سید ! می دونی چقدر سرکوفت شنیدم بخاطرشما ؟ آره می دونی ...اما کاش اینم می دونستی که من مثل تو بلد نیستم صبر کنم من مثل تو...

حتی بلد نیستم صورتمو باسیلی سرخ نگه دارم...

سید خیلی خسته ام ... جای خالی شمارو پر کردم با یه مشت کاغذ و کتاب و کار...نه ! اشتباه نکن ! جای شمارو که پر نمی کنه اما مشغولم می کنه تاکمترفکر کنم:(

آره من همیشه تو فکر شمام ...امیرحسینو نمی گم اما تو چی ؟ توام به فکر من هستی ؟ سید اگه هستی چرا...؟؟؟؟؟؟

ته همه نامه هام میشه این...گریه...

بی خیال سید ! امروزم بی خیال احساس من :(((

نامه مو بخون...به دعات احتیاج دارم به اندازه تمام بغض هایی که راه گلومو بسته...

راستی ! برات مهمون فرستادم هواشو داشته باش...

یا حسین