یه نامه دیگه برای سید عزیزم
به نام خدایی که دلتنگی مو می بینه
سید قلمم دوباره بهونه ازتو نوشتن گرفته وگرنه حرفام همون حرفای تکراری قبله .
اوهوم راستی یه چیز جدیدم هست...سید! خوشت میاد ازآشفتگی من؟! بازم آشفته م کردی مومن...بازم اوضاع روحمو بهم ریختی ...
سید دیگه حوصله ندارم به حرف خودم گوش کنم، دارم خودمو بازی می دم که یادم بره...که یادم بره مث بچه ای که عروسکشو گم کرده..مامانش حواسشو پرت یه چیز دیگه می کنه تا یادش بره که گمش کرده اما درست همون موقع یکی از راه می رسه و می پرسه اسم عروسکت چی بود؟
سید! قبول کن تامن میرم یادم بره تو میای یادم میاری که من یه ر وز عاشق بودم...یه روز؟ هنوزم هستم !
اوهوم ، هستم ! حواست به صلوات های ناخودآگاه یواشکی م هس؟ مث اون موقع ها...آره ! هنوزم عاشقم...اما دیگه چیزی ازم نمونده واسه عاشقی کردن...
سید ! تو همه ی این روزا از دور وایستادی و نیگام کردی ، دیدی درد دارم لب وانکردی بپرسی چته؟ سید چرا؟! تو که عاشقم بودی...نبودی؟ نیستی؟ خوب می دونی باورم نمیشه که نبودی و نیستی...
سید حتی من حاضر شدم خاطره های تو رو نه اینکه قاب کنم بزنم به دیوار و نیگاشون کنم...حاضرشدم رو در رو باهاش زندگی کنم اما...
سید داره باورم میشه می خوای بشکنم...نمیدونم چرا ؟ اما هیچی نمی گم اگه تو این جوری میخوای ، باشه...
فقط سید جان ! مومن ! ازدور نیگام نکن .بیا نزدیک ...این بار که جلو آینه واستادم ، کنارم بایست و به چهره م خوب نیگا کن.ردپای چندسال خاطره رو می بینی ؟ جراحت چندحرف و حدیث کنایه رو ؟
سید ! همش بخاطر تو بود:(((
دلم می خواد سرمو بذارم رو سجاده و اونقد گریه کنم که خودت بیای بلندم کنی ...سید میای ؟:((((((((((((((((((((
جون مادرت سید! به مولا کم اوردم و فقط تو اینو می دونی:(((((((